ای عزیز! این حدیث را گوش دار که مصطفی- علیه السلام- گفت: هر که عاشق شود
وآنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد، شهید باشد. هر چند می کوشم که از عشق
در گذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان می داردو با این همه، او غالب می شودو من مغلوب
. با عشق کی توانم گوشید!
کارم اندر عشق مشکل می شود خان و مانم در سر دل می شود
هر زمان گویم که بگریزم ز عشق عشق پیش از من به منزل می شود
دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق ِ خالق نداری باری عشق ِ مخلوق مهیا کن
تا قدر این کلمات تو را حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت، و از عشق چه نشان شاید داد و
چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند
و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز رخت دیگری ننهد. هر جا که رسد،
سوزد و به رنگ خود گرداند.
در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست با جان بودن به عشق در سامان نیست
درمانده عشق را از آن درمان نیست کانگشت به هر چه برنهی عشق آن است
ای عزیز! به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک
طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد.
ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن ، فارغ را از عشق لیلی چه باک
و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن دیده
نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود
ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود. به مجرد اسم عشق
عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد.
نادیده هر آن کسی که نام تو شنید دل ، نامزد تو کرد و مهر تو گزید
چون حسن و لطافت جمال تو بدید جان بر سر دال نهاد و پیش تو کشید
کار طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی
کند؟ حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.
روزی دو که اندرین جهانم زنده شرمم بادا اگر به جانم زنده
آن لحظه شوم از زنده که پیشت میرم وان دم میرم که بی تو مانم زنده
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد
مجنون و بی حاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پرکین باشدو خود رای بود. عاشقی بیخودی
و بیراهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.
عاشق شدن آیین چون من شیدایی است ای عاشق هر که نه عاشقست او خود رایی است
در عالم پیر هر کجا برنایی است عاشق بادا که عشق خوش سودایی است
ای عزیز! پروانه قوت از عشق آتش خورد، بی آتش قرار نداردو در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق
او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون به آتش رسد خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن
میان آتش و غیر آتس. چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است:
اندر تن من جای نماند ای بت بیش الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش
گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش ترسم که به عشقت اندر آید سر نیش
چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود، همه نار شود، از خود چه خبر دارد؟ و تا با خود بود[و] در
خود بود، عشق می دید. و عشق قوتی دارد که چون سرایت کند به معشوق، معشوق همگی عاشق را به
خود کشد و بخورد. آتش عشق ، پروانه را قوّت می دهد و او را می پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق
پروانه است. معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوّت باشد، بدین طمع خود را بر میان زند. آتش شمع که
معشوق باشد با وی به سوختن درآید تا همه شمع، با وی به سوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد، نه
عشق و نه پروانه. و پروانه بی طاقت و قوّت این می گوید:
ای بلعجب از بس که تو را بلعجبی است
جان همه عشاق جهان از تو غمی است
مسکین دل من ضعیف و عشق تو قوی است
بیچاره ضعیف کش قوی باید زیست
بدایت عشق به کمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با
معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد و بی عشق او را مرگ باشد.
در این حالت وقت باشد که خود را غراموش کند که وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت
بیند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد؛ زیرا که نه از وصال او را شادی آید و نه از فراق او را
رنج و غم نماید. همه خود را به عشق داده باشد.
چون از تو به جز عشق نجویم به جهان هجران و وصال تو مرا شد یکسان
بی عشق تو بودنم ندارد سامان خواهی تو وصال جوی، خواهی هجران